گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد
باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد
باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد
باشی
یعنی بدانی " مرد در باران" کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " رابلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم
باید زبان تند حاشا را بلد
باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد
باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها رابلد
باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی
اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد
باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و ر وً یا را بلد باشی
بانوی شرجی ! خوب من ! خاتون بی خلخال !
باید زبان حال دریا را بلد
باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف هارا بلد باشی
دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی : " وجود ما معمایی است.... " می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی
امدي جانم به قربانت ولي حالا چـرا
بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چـرا
نوشدارويي و بعد مرگ صحراب امدي
سنگدل اين زودترمي خواستي حالا چـرا
عمر مارا محلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چـرا
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چـرا
شور فرهادم به پرسش سر به زير افكنده بـود
اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چـرا
اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت
اين قدر با بخت خواب الود من لالا چـرا
در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود غوغا چـرا
من که مي دانم شبي ، عمرم به پايان مي رسد
نوبت خاموشيِ من ، سهل و آسان مي رسد
من که مي دانم که تا سرگرم بزم هستي ام
مرگ ويرانگر چه بي رحم و شتابان مي رسد
من که مي دانم به دنيا اعتباري نيست نيست
بين مرگ و آدمي قول و قراري نيست نيست
من که ميدانم اجل ناخوانده و بي دادگر
سرزده مي ايد و راه فراري نيست نیست
پس چرا عاشق نباشم؟
هی زل زدم به چشم تو تا عاشقت شدم
من سوختم به پای تو یا عاشقت شدم
آخر بگو که سهم من از چشمات چیست
تا من بگویمت که چراعاشقت شدم
ای مرده شور هرچه غزل تو که نیستی
فریاد می زنم که بیا عاشقت شدم
خوابی پر از شکوفه خیالی پر از بهار
رویا نبود کی وکجا عاشقت
شدم
رویای عاشقانه ی من چشمهای توست
باور نمی کنی؟؟ به خدا عاشقت شدم
در انتهای فصل شکفتن
مرددم
من سوختم به پای تویا عاشقت شدم
درحرف هایش جای شک بود ونگفتمـــــــــــ
عشقش پراز دوز و کلک بود و نگفتمـــــــــــ
شعرش پر از قند است اما حرفهایشـــــــــــ
بر زخم های من نمک بود ونگفتمـــــــــــ
می گفت تنها بوده و لای
کتابشـــــــــــ
دیدم که عکس دخترک بودو نگفتمـــــــــــ
دیشب پر از حرف نگفته
بودم و او
پشت خطوط مشترک بود ونگفتم
گاهـــ ـــ ـ ـی گمان نمی کنی می شود
گاهــــ ــــ ـی نمی شود که نمی شود
گاهــ ـــــ ــی هزار دوره بی اجابت است
گاهـــ ــــ ــی ناگفته قرعه به نام تو می شود
گاهـــ ـــــ ـی گدای گدایی و بخت با تو نیست
گاهــ ــــــ ـی تمام شهر گدای تو می شود
غــــروب این حوالی را تو بـــــا ور می کنی یا نه؟
غـــم درد اهالی را تو باور می کنی یا نه؟
تمام زندگی مان را سکوتی تــــلخ پر کرده
خیابــــان های خــــالی را تو باور می کنی یا نه؟
کــــویر داغ و بی بــــاران بر اینجا سایه گسترده
هجـــوم خشک ســــالی را تو باور می کنی یا نه؟
نفــــس در سینه مـــی گیرد، در اینجا زود میمیرد
و مرگـــــ احتمالی را تــــو باور می کنی یا نه؟
در این تاریکــــی و وحشت،سیاهی های بــی پایان
وجود یک زلالی را تو بــــاور می کنی یانه؟
نگـــاه سبزتو آخر مـــرا آباد می سازد
بگـــــو این خوش خیالی را تـــــو باور می کنی یا نه؟
لطفا از این غزل کمی آهسته بگذرید
وشال وچتر وچکمه با خود بیاورید
وقتی که برف دره ی این سطر را گرفت
احساس می کنید که انگار مرده اید
حالا که چراغ را که نوشتم برای خود
در برف, چند چادر کوچک به پا کنید
در سطر بعد من به شماقول می دهم
حداقل به کلبه ای آرام می رسید
حالا فقط اجازه دهید آخر غزل
من از شما جدا شوم, گرچه بی امید
این سطر را, برای خودم گریه می کنم
غمگین تر از تصور یک قفل بی کلید
برفی که هی از اول این متن آمده است
حالا تمام شعرمن را می کند سفید